آنکه دائم نفسش حس تو را داشت منم
این چنین عشق تو در سینه نگهـــداشت منم.. .
آنکه در ناز فرو رفته و شاداب ، توئی
آنکه دل کاشت ولی دلهره برداشت منم
دگر آنکه نگشود دفتر احساس ، توئی
آنکه رویای تو را خاطره پنداشت منم
آنکه کافر به دل مومن من بود توئی
آنکه هر شعر تو را معجزه انگاشت منم
آنکه بر سینه ی من خنجر غم کوفت توئی
او که قامت به قد تیر بر افراشت منم
او که در باغ غزل گشت و خرامید توئی
او که یک بوته در این باغچه نگذاشت منم
او که عاقل شد و راه خردش جست ، توئی
آن که در مزرعه اش بذر جنون کاشت منم
از شرار بوسه ها سوزانده ای
هیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خوانده ای؟
هیچ می دانی که من درقلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم؟
هیچ می دانی کز این عشق نهان
آتشی سوزنده برجان داشتم؟
گفته اند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان می دهد
آری اما بوسه از لب های تو
بر لبان مرده ام جان می دهد
هرگزم درسر نباشد فکر نام
این منم کاین سان تورا جویم به کام
خلوتی می خواهم و آغوش تو
خلوتی می خواهم و لب های جام
فرصتی تا برتو دور ازچشم غیر
ساغری از باده هستی دهم
بستری می خواهم از گل های سرخ
تا درآن یک شب تورا مستی دهم
آه ای مردی که لب های مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
این کتابی بی سرانجام است و تو
صفحه کوتاهی ازآن خوانده ای
(فروغ فرخزاد)