این داستان زیبا و آموزنده رو بخونید 

شاید توی زندگی خودمون هم یه همچین اتفاقی برامون پیش بیاد 

دنیاست دیگه آدم نمیتونه آینده رو  پیش بینی کنه 

بهتره با آموزه های اصولی خودمون رو برا هر پیش آمدی حاضر کنیم تا مبادا دچار اشتباهی بزرگ شیم 


در زمان هاى گذشته ، در بنى اسرائیل مرد عاقل و ثروتمندى زندگى مى کرد. او سه تا پسر داشت یکى از آنها از زن پاکدامن و پرهیزگار به دنیا آمده بود و به خود مرد خیلى شباهت داشت و دوتاى دگیر از زن ناصالحه .
هنگامى که مرد خود را در آستانه مرگ دید به فرزندانش گفت :
این همه سرمایه و ثروت که من دارم فقط براى یکى از شماست .
پس از مرگ پدر، پسر بزرگتر ادعا کرد منظور پدر من بودم .
پسر دومى گفت :
نه ! منظور پدر من بودم . پسر کوچک تر نیز همین ادعا را کرد.
براى حل اختلاف پیش قاضى رفتند و ماجرا را براى قاضى توضیح دادند.
قاضى گفت :
در مورد قضیه شما من مطلبى ندارم تا بتوانم از عهده قضاوت برآیم و اختلافتان را حل کنم . شما پیش سه برادر که در قبیله بنى غنام هستند بروید، آنان درباره شما قضاوت کنند.
سه برادر با هم نزد یکى از برادران بنى غنام رفتند. او را پیرمرد ناتوان و سالخورده دیدند و ماجراى خودشان را به او گفتند.
وى در پاسخ گفت :
نزد برادرم که سن و سالش از من بیشتر است بروید و از او بپرسید.
آنها پیش برادر دومى آمدند، مشاهده کردند او مرد میان سالى است و از لحاظ چهره جوانتر از اولى است .
او هم آنان را به برادر سومى که بزرگتر از آنان بود راهنمایى کرد.
هنگامى که پیش ایشان آمدند، دیدند که وى در سیما و صورت از آن دو برادر کوچکتر است . نخست از وضع حال آنان پرسیدند (که چگونه برادر کوچکتر، پیرتر و برادر بزرگتر جوانتر است ؟) سپس داستان خودشان را مطرح کردند.
او در پاسخ گفت :
این که برادر کوچکم را اول دیدید او زنى تندخو و بداخلاق دارد که پیوسته او را ناراحت مى کند و شکنجه مى دهد، ولى وى در برابر اذیت و آزارش ‍ شکیبایى مى کند، از ترس این که مبادا گرفتار بلایى دیگرى گردد که نتواند در برابر آن صبر داشته باشد از این رو او در سیما شکسته و پیرتر به نظر مى رسد.
اما برادر دومى ام همسرى دارد که گاهى او را ناراحت و گاهى خوشحال مى کند، بدین جهت نسبت به اولى جوانتر مانده است .
اما من همسرى دارم که همیشه در اطاعت و فرمانم مى باشد، همیشه مرا شاد و خوشحال نگاه مى دارد. از آن وقتى که با ایشان ازدواج کرده ام تاکنون ناراحتى از جانب او ندیده ام ، جوانى من به خاطر او است .
اما داستان پدرتان ! شما هم اکنون بروید و قبر او را بشکافید و استخوانهایش ‍ را خارج کنید و بسوزانید، سپس بیایید درباره شما قضاوت کنم و حق را از باطل جدا سازم .
فرزندان مرد ثروتمند برگشتند تا گفته هاى ایشان را انجام دهند.
هر سه برادر با بیل و کلنگ وارد قبرستان شدند، وقتى که دو برادر تصمیم گرفتند که قبر پدرشان را بشکافند، پسر کوچکتر گفت :
قبر پدر را نشکافید من حاضرم سهم خود را به شما واگذار نمایم . پس از آن برادران نزد قاضى برگشتند و قضیه را به او گفتند.
وى پاسخ داد:
این کار شما در اثبات مطلب کافى است ، بروید مال را نزد من بیاورید.
امام محمد باقر علیه السلام مى فرماید:
هنگامى که مال را آوردند قاضى به پسر کوچک گفت :
این ثروت مال تو است . زیرا اگر آنان نیز پسران او بودند، مانند تو از شکافتن قبر پدر شرم و حیا مى کردند.

منبع‏«بحارالانوار جلد سوم»