خداوند ازعزرائیل پرسید: تابحال گریه کرده ای زمانی که جان بنی آدم را میگرفتی؟


 عزرائیل جواب داد:یک بار خندیدم، یک بارگریه کردم ویک بار ترسیدم خنده ام زمانی


بود که به من فرمان دادی جان مردی رابگیرم، اورادرکنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت:


کفشم راطوری بدوز که یک سال دوام بیاورد.. به حالش خندیدم وجانش راگرفتم گریه ام


زمانی بودی که به من دستوردادی جان زنی رابگیرم که باردار بود ومن او را دریابان 


بی آب وغذایافتم سپس منتظر ماندم تا نوزادش رابه دنیا آورد وجانش راگرفتم دلم به 


حال آن نوزادبی سرپناه در آن بیابان گرم سوخت و گریه کردم ترسم زمانی بودکه امرکردی


 جان فقیهی رابگیرم که نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیک شدم نوربیشترشد وزمانی که


 جانش راگرفتم ازدرخشش چهره اش ترسیدم و وحشت کردم....


 دراین هنگام خداوند به عزرائیل گفت :میدانیآن عالمه نورانی که بود...؟


 اوهمان نوزادی بودکه جان مادرش راگرفتی من مسئولیت حمایتش راعهده‌دار بودم.... 


هرگزگمان مکن که با وجود من موجودی دراین جهان بی سرپناه و تنها خواهد بود