آنکه دائم نفسش حس تو را داشت منم

این چنین عشق تو در سینه نگهـــداشت منم.. .


آنکه در ناز فرو رفته و شاداب ، توئی

آنکه دل کاشت ولی دلهره برداشت منم


دگر آنکه نگشود دفتر احساس ، توئی

آنکه رویای تو را خاطره پنداشت منم


آنکه کافر به دل مومن من بود توئی

آنکه هر شعر تو را معجزه انگاشت منم


آنکه بر سینه ی من خنجر غم کوفت توئی

او که قامت به قد تیر بر افراشت منم


او که در باغ غزل گشت و خرامید توئی

او که یک بوته در این باغچه نگذاشت منم


او که عاقل شد و راه خردش جست ، توئی

آن که در مزرعه اش بذر جنون کاشت منم