شاید هزاران بار  به سرمون اومده ولی بازم بخونین تا مروری بشه برا  هممون ...


روزی عابدی بندگی و اطاعت حق میکرد ، و چنان در عبادتش کوشا بود که شیطان نمیتوانست او را سست کند ، بلاخره شیطان نعره ای کشید و بچّه هایش اطرافش جمع شدند و گفتند : تو را چه شده که فریاد می زنی ؟ گفت : از دست این عابد عاجز شده ام ! آیا شما راهی سراغ دارید ؟ یکی گفت : من او را وسوسه می کنم که به شهوت آید و زنا کند . شیطان گفت : فایده ای ندارد ؛ زیرا اصل میل به زن در او کشته شده است .
دیگری گفت : از راه خوراکی های لذیذ او را می فریبم تا به حرام خواری و شراب کشیده شود و او را هلاک کند ، و گفت : این هم فایده ندارد ! زیرا در اثر ریاضت چند ساله ، شهوت خورد و خوراک در او از بین رفته است . بعدی گفت : از راه عبادت ، همان راهی که در آن الان به سر می برد ، می توانیم او را از این راه گول بزنیم . شیطان گفت : آفرین ! باید از راه تقدّس وارد شد و در نتیجه یکی از آنها مامور شد تا به صومعه رود ! در را زد و عابد آمد در صومعه را باز کرد دید یک جوان است !. آقا چه می خواهی ؟ او گفت : من جوان مسلمانی هستم که پدر و مادرم گبر و بت پرستند و نمی گذارند ، من نماز و عبادت کنم ! گفتم اینجا بیایم و وظیفه بندگی خودم را ثابت کنم ، آیا شما نمی خواهید که تمام مردم خدا پرست شوند ؟ عابد او را پذیرفت و به حریمش راه داد . جوان آنقدر جلوی چشم او نماز خواند و خواند تا نزدیک غروب ، که عابد روزه اش را میخواست افطار کند سفره ی کوچکی پهن کرد به میهمان تعارف کرد و او گفت : نه من نمی خورم ! او دست رد به عابد زد و گفت : حالا دیر نمی شود !. الله اکبر ! و دوباره به نماز ایستاد !!. عابد یک مقدار نان خشک خورد و دوباره به نماز ایستاد ، سپس خوابید و به جوان گفت : بیا کمی استراحت کن ..! جوان گفت : نه ! الله اکبر ! و دوباره نماز خواند ، عابد نیمه های شب بیدار شد ، دید این جوان بین زمین و آسمان نماز می خواند . ناگهان عابد به خودش گفت : عجب ! عابدتر از من هم هست که به این مقام رسیده و اصلاً خسته نمی شود ، احسنت عجب شوقی دارد !! این چه نیرویی است که خدا به این جوانک داده نه غذا میخورد و نه میخوابد و دایم به عبادت مشغول است ؟؟؟!! بالاخره گفت : بهتر است از او سؤال کنم ؟ جوانک سلام نماز را داد ، فوراً به نماز بعدی سرگرم می شد . تا بالاخره عابد او را قسم داد که سؤالی دارم ، جواب مرا بده ؟ تو چه کردی که به این مقام رسیدی ؟!گفت : به واسطه ی گناهی بود که مرتکب شدم و بعد هم توبه کردم و هر وقت یاد آن گناه می افتم ، توبه می کنم و در عباداتم قوی تر شده ام بهتر است که تو هم بروی و با زنی نامحرم زنا کنی و بعد توبه نمایی تا به این مقام برسی . عابد گفت : من چطور زنا کنم ؟ اصلاً راه این کار را نمی دانم و پول هم ندارم ، او دو درهم کف دستش گذاشت و نشانه ی خانه فاحشه ای را به او داد .
عابد به راه افتادد و از مردم سراغ خانه ی فاحشه را گرفت !.همه فکر کردند که او قصد ارشاد و راهنمایی دارد !. وقتی به خانه آن زن رفت پول را به او داد و تمنای خود را گفت !! لطف خدا شامل حال عابد شد و فاحشه از دلش نیامد که عابد چندین ساله را ناپاک و لکه دار کند لذا سعی کرد او را از آن عمل بازدارد و چون زهد و تقوی را در چهره اش مشاهده کرد از او پرسید : چطور شد به این جا آمدی ؟ گفت : چه کار داری تو پولت را بگیر و تسلیم من شو !
زن گفت : تا حقیقت را نفهمم ، تسلیمت نمی شوم !
سپس جریان را تعریف کرد ، زن گفت : درسته به این پول نیاز دارم ولی شیطان تو را به سوی من کشانده تا از مقامت عزل شوی هر چند که وعده دروغین به تو داده اگر چنین کنی مانند من میشوی ! زهی خیال باطل !!!!. و زن گفت : از کجا معلوم که توفیق توبه پیدا کنی یا توبه ات پذیرفته شود و یا اگر در حین زنا عزرائیل آمد و جانت را گرفت چه ؟؟ جواب خدا را چه خواهی داد ؟ عابد باور نمی کرد ، نهایتاً تصمیم گرفت تا به خانه برگرد ببیند آن جوان رفته و یا سرگرم عبادت است ؟؟؟... البتّه دزد تا شناخته شد ، فرار کرد ... تا مؤمن فهمید و به مرحله شناخت رسید که وسوسه ی شیطان است ، در می رود .
وقتی به صومعه برگشت ، دید کسی نیست و دانست که این ملعون ( خود شیطان ) است !!!! از کرده ی خود پشیمان شد و توبه کرد و به عبادت مشغول و آن زن فاحشه را هم دعا کرد .
حکایت است وقتی که عمر آن زن به پایان رسید ، صبح به پیغمبر وحی شد که به تشییع جنازه ی او برود . وقتی که بر در خانه ی زن می رسد ، مردم می گویند : ای پیغمبرخدا ! برای چه به در خانه ی این زن گنهکار آمده ای ؟ پیامبر فرمود : برای تشییع جنازه ی زنی از اولیاء حق آمده ام ، همه گفتند : او تن فروشی بیش نبود !! پیامبر سرش را به سوی آسمان گرفت و گفت : خدایا تو می گویی یکی از اولیای من از دنیا رفته ، و تشییع جنازه اش کن ! ولی مردم گویند این زن فاسد بوده ، قضیه چیست ؟ خطاب آمد : ای پیامبر ! هم مردم راست می گویند و هم من ! چون این زن تا چندی پیش اینگونه میزیسته ، و چون آن عابد را از گناه دور کرده از اولیای من محسوب شده ... زن بعد از رفتن عابد در خانه را می بندد و پشت در می نشیند و کلاه خود را قاضی می کند و می گوید : ای بدبخت و بیچاره ! تو به عابد گفتی شاید در حال زنا عزرائیل به سراغت آید و تو توفیق توبه کردن پیدا نکنی ! چه خاکی بر سر خواهی ریخت ؟ تو که خودت از او پست تر هستی و یک عمر دامنت کثیف و آلوده است ! تو چرا توبه نمی کنی ؟ شاید عزرائیل یک وقت به سراغ تو هم بیاید ! با دامن آلوده جواب خدا را چه خواهی داد ؟!
از آن شب توبه کرد و از گناه برگشت و نادم و پشیمان و با ما آشتی کرد و مشغول عبادت گردید . 
( گناهان کبیره ، ج2 ، ص412 )
در کتاب بحارالانوار علامه مجلسی و اصول کافی شیخ کلینی رحمه الله علیه از امام صادق ( ع ) نقل شده ...